می دانم که از من
متنفری
می دانم که از من
متنفری
می دانی می خواهم
چیکار کنم؟
می خواهم برايت
خانه ای بسازم به بزرگی
نفرتی که از من داری
.
در آشپزخانهء خانهء
نفرتمان دو دسته ظرف می
گذاريم، يکی برای پرت
کردن و شکستن و ديگری برای
غذا خوردن
.
در اتاق خواب خانهء
بزرگ نفرتمان سه تخت جدا
می گذاريم، يکی برای شبهایي
که با هم می خوابيم، يکی
برای شبهايی که يک نفر
قهر است، و ديگری برای
وقتهايی که هر دو قهريم.
در کتابخانهء خانهء
نفرت انگيزمان چهار چوکی
می گذاريم، دو تا رو به
هم و دو تا پشت به پشت، رو
به ديوار، برای وقتهايی
که يکی می خواهد ديگری
را نبيند
.
روی ديوارهای تمام
اتاقهاي خانهء نفرتمان
تعداد زيادی عينکهای
دودی و گوشی های سنگين
و کلفت می گذاريم، تا هر
کس در هر لحظه ای که دلش
خواست از آنها استفاده
کند و فکر کند که ديگری
اصلا وجود ندارد
.
سفارش می دهيم از
روی خودمان چند تا گدی
گک های قد و نيم قد هم درست
کنند تا برای تزيين در
تمام راهرو ها و سالون
های نفرتمان بچينيم و
کنار هر کدامشان يک دست
چکش و ميخ و پيچ گشتی آويزان
می کنيم تا هر کس در هر جايی
از خانه از آن يکی اعصابش
خراب شد چکش و ميخ و پيچ
گش را بردارد و گدی ديگری
را تکه تکه کند و قطعه های
ريز ريزش را در يکی از بخاری
های روشن خانه بسوزاند
و کيف و انجای کند
.
می دانم که
از من بيشتر از تمام آدمهای
دنيا تنفر داری، ولی می
دانی و می دانم که تنفرات
از جنس عشق است و بس.
بيا تا برايت خانه
ای بسازم به عظمت احساسی
که نسبت به من داری، نامش
را بگذار هر چه که می خواهی
.
خانه ای که در آن
همه چيز شديد است،
پر از تفاهم
است و پر از اختلاف است
و پر از تناقض است و پر از
تمام کارهايی که هر دوی
ما دوست داريم.
خانه ای که در آن
زندگی به شدت جريان داشته
باشد
.
نمی دانم می آيی
يا نمی آيی، ولی اگر آمدی
در را پشت سرت ببند، قرار
است من و تو در خانهء بزرگ
پر از احساسمان تا ابد
بمانيم.
می آیی ؟؟